روزی چنانی که عرف است، به دفتر اتحادیه ی جدید رفتم که فکر کنم همچنان جواز نداشت. با ورود به تعمیر آن که در آپارتمان های «هوتل آریانا» در کوته ی سنگی واقع شده بود، متوجه شدم که مرحوم نجم الرحمن مواج در حال بی آب کردن «سه نقطه» است. او رویش را به من می کند و با احترام می گوید اگر دنبال مُهر آمده ای، فعلاً معذرت می خواهیم. بعد دوباره رویش را به سوی «سه نقطه» می کند و با تمسخر و عصبانیت به وی می گوید که در برابر اسناد لیسانس، ماستری و دکتورای ما فقط یک سند صنف هشتم را ارائه کن! معاون کچل که جوابی نداشت، فقط تکرار می کرد که من اسنادم را جلو همه بروز می کنم. این چندمین اتفاق نیز به دلیل سوء استفاده های مکرری واقع شده بود که این شخص، مزورانه انجام می داد.
پس از آن قضیه، اتحادیه ی ژورنالیستان که به چند جا کوچیده بود و چند نام یافته بود، باز هم منشعب می شود. در آخرین نمونه ی آن، آقای «سه نقطه» موفق می شود در حالی در راس آن قرار بگیرد که آن نهاد کاملاً بی اعتبار شده بود. به تعقیب کوچ کشی ها یک بار به منطقه ی مزدحم و کثیفی در چنداول می رود و باری در تایمنی و بالاخره در یک تعمیر نمایشگاه ها در شهرنو، به شمول چند پسرک بی تجربه، همه را از دست می دهد.
یکی از بدبختی های جوانانی که فریب آقای سه نقطه را می خوردند، این بود که نمی دانستند با کار کردن با او، چیزی به دست نمی آورند. آنان پس از چند ماه شیره کشی از خود، می دانستند که مورد سوء استفاده واقع شده اند و چیزی به آنان نمی رسد. ظاهراً با عناوین مسوولین پُست های بی اهمیت و مسخره ای که ایجاده کرده بودند و هیچ کدام معاش نداشت یا عضویت شورای به اصطلاح عالی مرکزی، متقاضیان کار را می فریفتند. در آن جا، بعضاً از آن طبقه ی اناث نیز می آمدند که به اصطلاح تُرشیده بودند و در به دنبال شوهر می گشتند. یکی از آنان که او را چند بار با تخلص های پشتونی، مزین کرده بودند، بیش از همه می ماند؛ زیرا تُرشیده تر و بی سوادتر از همه بود و دوم این که مورد اعتماد آقای سه نقطه، قرار داشت. مهمترین کار آنان در مکان نو، تهیه ی اسناد در بدل چند صد دالر بود. به عبارت دیگر، با کیفیت خیلی پایین، اما با دروغ های شاخدار برای کسانی که خواهان کیس بودند تا به خارج بروند، مواد تهیه می کردند. وجود آنان در تعمیر جدید، بی شباهت به نوکر ها نبود. گاهی که از آن جا عبور می کردم، می دیدم در موتر شخصی «ح.ب» نشسته اند. اگر کسی از آشنایان آنان را در آن حال می دید، شرمسارانه می گفتند که گاهی هواخوری نیز خوب است. در تعمیر جدید، به حرص جا و نان هم رفته بودند. وقتی مسوولان آن جا برنامه می داشتند، آنان را اخراج می کردند تا کار شان تمام شود. چون در داخل آن احاطه، جای دیگر نداشتند، ناگزیر بیرون می آمدند و منتظر می ماندند کار صاحبان آن مجتمع، تمام شود. این همه حقارت را کسانی تحمل می توانند که در این مقاله نشانه کرده ام.
با مصروفیت های مختلفی که یافته بودم، حتی سال یک بار هم به اتحادیه ی در واقع یک نفره ی سه نقطه نمی رفتم، اما به دلیل نداشتن هیچ گونه تعریف از روابط و رعایت بیش از حد نزاکت ها، تماسم با دودمان ژورنالیسم تقلبی، قطع نشده بود. آقای سه نقطه نیز با مهارت از زحماتی یادآوری می کرد که طی یک سال و نیم برای شان کشیده بودم. من زیر تاثیر همین جو کذایی، تا جایی غافل شدم که برایم دام تهیه کرده بودند.
با اخذ مسوولیت در «رادیو- تلویزیون باختر»، دوست نزدیک پشتون تقلبی را به آن جا آوردم. بی خبر از همه که این آدم سفله و متظاهر، بدتر از دوستش است. به وی مسوولیت سپردیم تا کار هایی را در رسانه ی «باختر»، انجام دهد؛ اما مسوولین آن رسانه،خیلی زود از سواد پایین، شخصیت دون و کار های بی کیفیتی او خسته شدند و وی را اخراج کردند. یادم است در حالی که کاملاً نمک حرامی کرده بود، روزی در حالی او را غافلگیر ساختم که در دفترم و عقب میزم نشسته بود و علیه من با یک همکار دیگر ما(فرید احمد وفا) بی شرمانه عقب من غیبت می کرد.
با سپردن مسوولیت بررسی نشرات به او که قبلاً موفقانه آن را در اختیار داشتم، بدون این که نیاز داشته باشد، اما با تظاهر عینک گذاشته بود، به دفترم آمد و وانمود کرد که هنگام مسوولیتم به حیث مسوول بررسی نشرات، خبط ها کرده ام. وقتی پرسیدم مثال بدهد، مزروانه جا خالی کرد. دو یا سه روز پس از همان بحث، در حالی که متوجه یک صحنه ی مستهجن یک فلم نشده بود، با توبیخ اداره رو به رو می شود. آن صحنه ی مستهجن از نشرات تلویزیون پخش شده بود و توجه وزارت اطلاعات و فرهنگ را جلب کرده بود. این شخص سفله را که گاه به ریشخند «بوداگی» می گفتم، با کسر معاش، اخراج کردند. آدم وقیع، بدون این که به روی خودش بیاورد که به من خیانت کرده بود، دنبال من راه می افتاد که ناجوانی کردی؛ زیرا می دانستی و هیچ کاری نکردی که جلو اخراج مرا بگیرند. این مزروز که در حد همصنفی کم ظرفم بود، عاشق اسناد تحصیلی بود. باری آن قدر عقب آن ها غرق می شود که سر و کارش با سارنوالی می افتد. با جعل اسناد «پوهنتون باختر»، اما بی خبر از این که در این زمینه، روشنگری ها کرده ایم، به یک اداره ای که درخواست کار داده بود، اسناد جعلی ای را نیز تقدیم می کند که گویا دو پوهنتون خوانده است.
می گویند «خدا، یار بی کسان است.» من خیلی قبل با نوشتن مقاله ای در رابطه به «جلوگیری از جعل اسناد جعلی»، ذهنیت ایجاد کرده بودم تا برای شناسایی اسناد جعلی و عاملان آن ها، مراجعی که درخواست کار دریافت می کنند، زحمت بکشند و اسناد ارائه شده را به پوهنتون ها یا موسساتی که آن ها را داده اند، استعلام کنند تا معلوم شود که تقلبی نباشند. «م.ح» به اثر همین روشنگری ها نیز که حالا اکثراً در نظر گرفته می شوند، به جای تیلیفونی که انتظار می کشید(جواب قبول یا رد) از سارنوالی تماس به دست می آورد که به دلیل جعل اسناد، احضار شده است. بعداً به خاطر دارم که چه گونه و شبیه موش ها زنده گی می کرد تا بالاخره از شر سارنوالی، نجات یافت. این شخص در همدستی با یک آدم معلوم الحال(آصف وردگ؛ کسی که به احترام سرود ملی برنخاست و در رسانه ها همیشه با یک لنگی/ دستار مسخره نمایان می شود و شف آن را مانند دُم اسب، از بالای دستارش، آویزان می کند) به اداره ی «صندوق مالی کمک به ژورنالیستان»، راه می یابد. فساد در این اداره نیز داستان ها دارد. گفته می شود در شراکت هایی که پشتون تقلبی در آن ها کاملاً دخیل است، از پول هایی هم بسیار دزدیده اند که اشرف غنی برای کمک به آن صندوق، اهدا کرده بود. میکانیسم دزدی آنان را چنان تعریف می کنند که افرادی را به نام مستحق، با اسناد کافی مجهز می کنند و پس از آن که پول را بیرون کردند، میان چند فرد دخیل، تقسیم می شود.
با زحماتی که متقبل شده بودم، هرگز انتظار نداشتم که بالای من نیز نقشه کشیده اند تا نه فقط سوء استفاده، بل مرا درگیر بلا کنند. در این جریان، با بزرگواری های بلندتر از سن و سالم، با مفسدانی برخورد می کردم که اگر آنان را خوب تر تعریف می کردم، مجبور نبودم این شرح طولانی را بنویسم؛ هرچند روشنگری هایی آن، نیاز تخلیق را به وجود می آورند.
سال 1396 یا 1397 بود. در منزل نشسته بودم که از آقای سه نقطه(پشتون تقلبی یا ح.ب) زنگ آمد. چون شماره اش را ثبت کرده بودم، بلافاصله جواب دادم. برخلاف گذشته که احترام می گذاشت، مثل آدمی که اصلاً مرا نمی شناسد، با خشونت سلام داد و گفت که جناب الله گل مجاهد(یک آدم به اصطلاح ایلایی) از «روزنامه ی سرخط»، شاکی ست و باید فوراً بیایید و جواب بدهید! او می دانست که من مدتی با «روزنامه ی سرخط»، همکاری می کردم. خیلی از لحن صدایش خشمگین شدم و با فریاد گفتم «الله گل مجاهد، کدام بی ناموس است؟» به مجردی که فهمید ناراحت شده ام، با پایین آوردن صدایش ناگهان نرم شد که چنین و چنان شده است. خشم من بیشتر به دلیل این بود که چرا برخلاف گذشته، بی ادبانه صحبت کرده است. گفتم موضوع چیست و به تو چه ربط دارد؟ اگر شکایت دارد، «کمیسیون سمع شکایات رسانه ها» موجود است. برود به آن جا شکایت کند؛ اما سه نقطه پافشاری می کرد که رفته است و نتیجه نگرفته است. من هم گفتم همان یگانه راهش است و چون دشنام داده بودم، باز هم با گذشت، از وی دلجویی کردم تا ناراحت نشود. برعکس انتظار من، دلجویی ام به جایی آن که او را آدم بسازد، جری تر ساخت و با تذکر من که مسوولان «روزنامه ی سرخط» با «شورای امنیت ملی» در ارتباط اند، صدایش را بلند کرد که مرا از آنان نترسان! چون چند سال شناخت در میان بود، از پرخاش بیشتر خودداری کردم. تماس ما قطع شد. بعداً دانستم که این فرد دون و سفله، از طریق واسطه ها، الله گل مجاهد را خواسته بود که در بدل شیرینی، مشکلت را رفع می کنم!
مسوولان روزنامه ی خوب سرخط که حرفه یی عمل می کردند، با ارائه ی یک گزارش مستند از الله گل مجاهد، او را ترسانده بودند. پشتون تقلبی که می دانست من با روزنامه ی سرخط، همکاری دارم، با آزمندی تمام، فکر کرده بود که می تواند چند طرفه سود ببرد. محاسبه ی او این بود که با ترساندن ما، در حالی که گزارش قبلی را باطل می کرد، پول خساره نیز می گرفت و در بدل رفع مشکل الله گل مجاهد، از وی هم پول می ستاند. متاسفانه این موضوع را زود ندانستم. به همین دلیل، کچل مزرور که تغییر قیافه داده و با ریش تراشیده، مو های ساخته گی دوخته گی بر کله اش و لقب حاجی، دکان نو باز کرده، از یک رابطه ی فرهنگی من بی شرمانه سوء استفاده کرد.
با بی احتیاطی فراموشی عمل زشت پشتون تقلبی، او را در جریان یک رابطه ام با یک شخصیت بزرگ کشور(م.ا.ا) قرار دادم. با مهارت مرا فریفت که به خاطر مجبوریتی ناگزیر است او را ببیند. در آن تماس، تقاضای من برای کمک مالی چاپ یک کتاب را نیز متوجه می شود. اعتراف می کنم که با حماقت تمام، او را در جریان تادیه ی پول با خود آوردم. به اثر اشتباه من، تاجری که یک همتبار، اما کاملاً بی فرهنگ بود، پول را خیلی کمتر از آن چه سفارش گرفته بود، به من می دهد. در راه برگشت، این مساله را با کچل مزرور در جریان قرار دادم. غافل از این که همان هنگام نقشه کشیده بود چه گونه با بدنام کردن من و سوء استفاده از حیثیت فرهنگی ام، پول به دست آورد. چند روز بعد از آن تماس، ناگهان از سوی دستیار آن شخصیت بزرگ، به من زنگ می زنند و پس از احوال پرسی می گویند که شماره ی دختری را بده که فرستاده بودی! پولش آماده است. با تعجب گفتم که کدام دختر؟ گفت همانی که فرستاده بودی کمکش کنیم. با ناراحتی گفتم که من هزگر چنین نکرده ام و هیچ کسی را نفرستاده ام. بعداً با آقای «م.ا.ا» صحبت کردم؛ اما او با بزرگواری خودش را به کوچه ی علی چپ زد که گویا مقصد مرا نادیده گرفته و حاضر است به خاطر حیثیت و شناخت ما، به من کمک کند. با اصرار و با صحبت های زیاد، نمی دانم موفق شدم یا نه، به آنان گفتم که من هیچ کسی را نفرستاده ام. دقت کنید که کسی توطئه یا سوء استفاده نکرده باشد! با ناراحتی و شرمنده گی فکر کردم که کی باشد؟ چند روز بعد به خانه ی جناب «م.ا.ا» رفتم و فهمیدم که شخص نامبرده، یک تن از دختران تُرشیده ی شورای بی جواز مردک مزرور است. این دختر(ک.ع) را تطمیع کرده بودند و با رهنمایی عقب دروازه ی منزل آقای «م.ا.ا» بُرده بودند. از جریان آشنایی من با جناب «م.ا.ا» بیشتر مردک مزرور(ح.ب) آگاهی داشت. یک بار پسری را که به حیث خدمه در دفتر نگه داشته اند و وظیفه دارد پول کسانی را بگیرد که با دریافت عضویت اتحادیه ی در واقع یک نفره، در حالی که نمی دانند به دفتری آمده اند که جواز ندارد، حق العضویت یک ساله را یک جا دریافت می کند را نیز با خود به منزل جناب «م.ا.ا» بُرده بودم که هرچند «ح.ب» اجازه نداد داخل برود، اما آدرس را بلد شده بود. با این حال گمان نمی کنم که او در آن ماجرا دخیل بوده باشد.
دختر تُرشیده را به نام این که بسیار فقیر است، سرطان دارد و همزمان محصل می باشد، فرستاده بود تا خبط مرا نیز جبران کند. به وی سفارش کرده بود تا می تواند پول بخواهد. من که بسیار معتقدم، باور دارم به لطف پروردگار بود که به اصطلاح عوام، خدایی در جریان قرار گرفتم تا بیشتر سر عقل بیایم که در یک مدت طولانی(بیش از یک دهه) با نداشتن هیچ تعریف مشخص از ارتباطات، خودم را بار ها در معرض سوء استفاده ی افراد ناباب، قرار داده بودم.
با بزرگواری هایی که جناب «م.ا.ا» دارند، سوگمندانه ندانستم که اعضای ژورنالسیم تقلبی، سوء استفاده کردند یا نه؟ ظاهراً آبروی شان رفته بود و ترسیده بودند؛ زیرا من آنان را در جریان قرار دادم که مساله را به جناب «م.ا.ا»، یاد آورده کرده ام.
با جست و جوی بیشتر، در حالی که رو به روی مردک مزرور، نشسته بودم، بعد از حرف های ضد و نقیضی که گفته بود، می خواست در خلای جوانی که در دفتر نگه داشته بود و او از طریق حق الزحمه ها، معاش ناچیزی به دست می آورد که با گرفتن آن نیز خوشحال نبود، زیرا تا قبل از او، اکثر جوانانی که در آن جا کار می کردند، نه فقط معاشی نداشتند، بل به نام های مختلف، پول های شان را از دست می دادند، گناه را بر گردن وی بیاندازد.
در آخرین مورد، اطلاع یافتم که با فشار وزارت عدلیه که سازمان های اجتماعی باید جواز های خود را تمدید کنند و این امر، تادیده ی پول قابل ملاحظه را هم لازم می کرد، جوانانی را که از ناچاری به آن جا می رفتند، به نام اعضای موسسان یا مسوولین ناچار یا می فریفت تا از جیب خود خرج کنند. با آن که یک مدت قابل ملاحظه را با آنان بی معاش، کار کرده بودم، اما روزی زنگ زدند که بیا و حق العضویت های گذشته ات را بپرداز!
آقای سه نقطه، می خواست گناه را برگردن آن جوان بیاندازد که او از راه رسید و دهن این کج شد. حرف را به جای دیگر بُرد. ضمن این که توضیح دادم خیلی یک عمل زشت صورت گرفته و امکان زیاد داشت سوء تفاهم ایجاد شود که شاید غرضی در کارم بوده است، چنین کاری حیثیتم که آن را بیشتر مدیون زحمات شبانه- روزی فرهنگی استم را نیز خدشه دار می ساخت. یعنی این کار زشت، ناجوانمردانه و پلید، فقط از سوی کسانی ممکن می باشد که با ارزش های اخلاقی، هیچ میانه ای نداشته باشند.
با ناراحتی از آن جا بیرون شدم و خودم را لعنت کردم که اگر به چنان آدم های بی وجدان موقع نمی دادم، هرگز نمی توانستند با حیثیتم بازی کنند. هنوز چند روز از آن رویداد نگذشته بود که دوست نزدیک آقای سه نقطه، زنگ زد و با مسرتی که غیر عادی بود، از من تقاضا کرد آدرس خانه ات را بگو! من خیلی نزدیک جایی استم که می دانم در آن جا زنده گی می کنی! گفتم برای چه می خواهی؟ با بیان گُنگ، اما اصرار داشت مرا ببیند. چون رابطه ی رفت و آمد به خانه ی همدیگر را نداشتیم و همچنان بسیار اهل رفت و آمد به خانه ی کسی نیستم یا اصلاً نمی روم، به وی گفتم که بیرون استم. بدون این که به حرف من توجه کند که مایل نیستم او را در خانه ام ببینم، گفت: چه وقت برمی گردی؟ گفتم: شاید طرف های شام. باز هم مثل این که مایل نیست به حرف من توجه کند، گفت: اگر نزدیک استی که منتظر باشم! بالاخره او را دست به سر کردم که نمی خواهم ببینم. چند روز پس از این تماس، زنگ زد و با یاآوری این که او و دوستش(ح.ب) گفته اند، عیناً شبیه قواد ها، پیشنهاد کرد یک دختر تُرشیده و خیلی کریه، بی سواد، بی فرهنگ و معمولی را چنانی که گفتم با چند تخلص پشتونی، پشتون ساخته بودند، بگیرم. این دیگر بی نهایت زشتی و گستاخی بود. باز هم درگیر بیش از یک دهه ارتباط، چنانی که باید پاسخ زشت ندادم؛ اما یادآوری کردم که این گزینه ی شما از یک حیوان بدتر است! وقتی متوجه ناراحتی من شد، عقب نشینی کرد. چند روز بعد و در یک تماس دیگر، به سرحد خطاب «بی عقل استی» او را که با اتهام جرم آشنا بود و ترسو تر شده بود، متوجه ساختم که گستاخی و رذالت را از حد گذشتانده اند. با ناراحتی سراغ دوست فاسدش رفتم. مثل این که متوجه ناراحتی من نشده باشد، تایید کرد که هر دو پیشنهاد داده اند. با آگاهی از این موضوع، هر چه در دهانم آمد، ظاهراً خطاب به دوستش، اما معناً بر او نیز گفتم. الفاظی که به کار بردم، خیلی زشت بودند. شبیه دشنام ها و توهین هایی که میان مردم ما معلوم هستند. اول خودش را عقب کشید که اصرار نکرده ام؛ زیرا به قول او، من به خارج می رفتم. یعنی از اگر نمی رفتم، این شغال به نماینده گی من حق داشت هرچه دلش می خواست انجام دهد.
در برابر توهین ها و دشنام های من، تظاهر به حالتی می کرد که فقط با خنده می گذرد. خیلی ترسیده بود. شب هنگام، وقتی فیس بوکم را بررسی کردم، دیدم با پُستی که به خاطر دفاع از دختر تُرشیده کرده بود، می خواست مرا عاطفی بسازد. با استفاده از فرصت، بلافاصله او را از لیست دوستانم حذف کردم. همچنان سراغ دوست سفله اش رفتم و با او نیز قطع رابطه کردم. این پروسه را در زمینه ی تمام ارتباطات تعریف ناشده ام انجام دادم. به این گونه، روابطی خاتمه یافتند که به اثر سهل انگاری ها و دست کم گرفتن های من که هیچ تعریف مشخصی از رابطه با دیگران نداشتم، نزدیک بودند مرا دچار دردسر هایی کنند که اگر اتفاق می افتادند، شاید تا آخر عمرم مرا عذاب می دادند و بدنام می ساختند.
با شدت ناراحتی، موضوع را به چند دوست دیگرم یادآوری کردم. تعابیر آنان متفاوت بود. بعضی که از آنان شناخت داشتند، می گفتند توطئه ای در کار بوده و بعضی می گفتند شاید پیردختر رذیل بر تو نظر داشته و خواسته با ضعف هایی که گذاشته ای، سوء استفاده کند. همچنان می گفتند که اصرار آن دو تن خبیث، این گمان را تقویت می کند که شاید به اثر کدام گناه، می خواسته اند از شر آن پیردختر، رها شوند. این نظر نیز مطرح می شد که به دلیل سود نبردن در ماجرای تماس با آقای «م.ا.ا»، خواسته اند انتقام بگیرند. یک نکته ای که آنان را جدی می ساخت، این واقعیت بود که دوست آن مردک سفله، اصرار می کرد نشانی منزلم را بیابد و به خانه بیاید. معنی دیگر آن چنین بود که با قراری که با پیردختر تُرشیده و زشت گذاشته بودند، می خواستند او را با عمل خیلی زشتر از آن، یعنی «شنگری»(ورود به خانه و تحمیل بر دیگران) به منزل من بفرستند.
چند سال قبل که «م.ح» در رسانه ی «باختر»، همکار ما بود، می دانست که من مورد توجه بعضی بانوان و دختران شایسته و خوب استم. در یک مورد، کمی جدی جلو رفتم؛ اما به اثر این که امنیت بالای شغلی و کاری نداشتم، صرف نظر کردم. یکی- دو سال بعد که می خواستم بار دیگر اقدام کنم، می دانستم «م.ح» که شبیه بعضی دوجنسه ها اهل قصه با جنس مخالف است و از یک همکار خوب ما آدرس داشت، خواستم آن را برای امر خیر(ازدواج) در اختیارم بگذارد. این فرومایه به مجرد این که فهمید چه قصدی دارم، ناگهان و مثل این که خیلی بفهمد، با کنایه گفت که چه را انتخاب کرده ای؟ گفتم که چه مشکل دارد؟ انتخاب و زنده گی خودم است. با این همه تحصیل، تجربه و سواد، هرگز بدسلیقه نیستم. خلاصه با مشکل حاضر شد آدرس بدهد. اگر اجازه می داشتم و تصویر آن دختر و پیردختری را که این مزرور قرار بود بر من حواله کند، نشان تان بدهم، می دیدید که شبیه نواسه و مادر کلان استند. «م.ح» مزرور در حالی که یادش رفته بود نگرش من چیست، کسی را سفارش کرد که شبیه مادر کلانش بود. اگر بدخواه تان نباشند، چنین می کنند؟
بعضی دوستان سفارش کردند که هرچه زوتر مساله را با ارگان های عدلی و قضایی در میان بگذارم تا تحت تعقیب قرار بگیرند. استدلال می کردند که اگر موفق می شدند، باعث آبروریزی خودم و خانواده ام می شدند. چند تن با شناختی که داشتند، می گفتند که حاضر اند همکاری کنند تا با ایجاد دوسیه در سارنوالی، به جزای نیات و اعمال زشت شان برسند. برای اولین بار بود که به دلیل روابط تعریف ناشده، چنین درگیر شده بودم. تحمل آن خیلی سخت بود که از سوی کسانی مورد حمله قرار بگیری که آنان را دوست و نزدیک خود فکر می کنی. من از یک خاندان و فامیل بزرگ استم. نزدیکان پدری و مادری ام، از پشتون های بزرگ سمت مشرقی افغانستان استند. مرحوم نایب سالار سعدالله ساپی(پدر کلان پدری ام) و مرحوم سراج الدین سعید شینواری(پدرکلان مادری ام) را تمام بزرگان کشور می شناسند. پدر و مادرم با تحصیل در روسیه و فرانسه، بیش از همه مرا با کتاب آشنا کرده بودند. تعلیم و تربیه ام به گونه ای اند که تاثیر آن ها در روابطم محسوس می شوند.
تا زمانی که از یک مصیبت قریب، رهایی یافتم، با تعلیم و تربیه ای که یافته ام، همه را به یک نظر می دیدم. این مساله با توجه به ظاهر آن که کرامت انسانی را لحاظ می کند، درست است؛ اما اگر مدخلی شود که از طریق نزاکت های آن، سوء استفاده کنند، بهتر است مراقب باشیم.
برخورد مدنی، عاطفی و از روی تعلیم و تربیه با مردمان پست و سفله، ولو که ظاهر شهری یا آراسته داشته باشند و درگیر کار های مدنی هم باشند، یک اشتباه محض است. این بیت چه قدر این جا معنی می یابد:
نیکی چو از حد بگذرد
نادان، خیال بد کند
در تمام مدتی که با آنان ارتباط داشتم، نمی دانستم که با وجود بعضی اختلافات ظاهری، خیلی دوست استند. تقریباً اکثر شکایاتی را که پیرامون شان می شد، به همدیگر منتقل می کردند؛ اما «م.ح»، گاهی شکوه هایش را با تمسخر بیان می کرد؛ زیرا از او نیز استفاده کرده بود. چند بار آن مربوط به برداشت های ماهرانه ی پول از «صندوق مالی کمک به ژورنالیستان» می شد. ظاهراً به اثر نزاکت های رفاقت، افرادی را که واجد شرایط نبودند، می فرستاد. پس از آن که پول را می گرفتند، تقسیم می کردند.
رفیق صمیمی «م.ح» در آخرین انتخابات پارلمانی، پس از چندین بار که انتخابات مختلف شورای ولایتی را تجربه کرده بود و ناکام مانده بود، خودش را نامزد ولسی جرگه می کند. او در آخرین انتخابات ولسی جرگه، فقط 36 رای آورد که آن ها هم اکثراً از نزدیکانش بودند. این شخص غلط، آن قدر توهم داشت که فکر می کرد رییس جمهور، متوجه اعمالش است. بدترین عادتش پس از این که می دید از کسی نمی تواند استفاده کند، توهین آنان بود. هم در آغاز کار با آنان و هم بعداً متوجه شدم که بدون کمترین رعایت حیثیت و آبروی مردم، در برابر اکثراً خواسته های بی جایش که می دید برآورده نمی شوند، با وقاحت همه را توهین می کرد. در اتحادیه ژورنالیستان در بخارخانه، یکی را «چرس الله»، دیگری را «ترومپتچی» و دیگری را «حزب اسلامی» خطاب می کرد. باری پس از آن که مسوولین رسانه ی «ژوندون»، حاضر نشدند به خاطر سوء استفاده، اعلانات رسانه یی اش را نشر کنند، با بدترین کلمات، عقب آنان حرف می زد؛ اما بعداً مثل این آلزایمر گرفته باشد، باز هم سراغ آنان می رفت تا از سوء استفاده های دیگر نماند. او در طول تمام انتخابات های ناکام، فوتوکاپی تذکره های دوستانی را استفاده می کرد که به جز بار اول، هرگز به او اجازه نداده بودند از آن ها در موارد دیگر، استفاده کند.
چند سال قبل که حامد کرزی، کرسی ریاست جمهوری را به اشرف غنی سپرد و در مقابل سفارت ترکیه در کابل در منزلی، زنده گی عادی را آغاز کرد، با یک دوست فرهنگی ام(حیات الله بخشی) از آن جا می گذشتیم. همان جا در برابر ما مرد مُسنی جلو می آمد که ظاهر آراسته داشت. بخشی مرا مخاطب ساخت و گفت که این شخصی را می شناسی؟ جواب نفی دادم. گفت: او سرمحقق زلمی هیواد مل است. وقتی بیشتر نزدیک شدیم، متوجه شدم که باید بیش از هفتاد سال سن داشته باشد.
خاطر نشان کرده ام که «ح.ب»، مرض توهم داشت و فکر می کرد تمام دنیا متوجه اوست. در همین سلسله، داستانی را جعل کرده بود که اگر کسی دقت می کرد، متوجه تزویری می شد که از سر ناآگاهی بود. ظاهراً چند بار کوشیده بود به ارگ راه یابد؛ اما ادعا می کرد و با همان ادبیات زشت می گفت که «هیوادمل خائن نگذاشت بروم!» آن زمان، اوایل ریاست جمهوری حامد کرزی بود. بعد می افزود که یکی از دلایل مخالفت هیوادمل با او، به کودکی های شان برمی گردد. با خنده اضافه می کرد که چون هیوادمل را در کودکی بسیار آزار می داد و می زد، کینه اش را به دل گرفته است. در آن زمان شاید 40 سال داشت و آقای هیوادمل، چنانی که من دیدم، باید 15 یا 20 سال از آن آدم سفله، بزرگ تر بوده باشد. با دیدن آقای هیوادمل، به تمام دروغ سازان دنیا، لعنت فرستادم. منظور دیگر آن آدم سفله از این داستان پردازی این بود تا خود را به قدری بزرگ بسازد که معادل هیوادمل شود. در حالی که هرگز سرمحقق زلمی هیوادمل را ندیده بود و از نزدیک نمی شناخت.
می دانستم که آن دو تن مزرور، زن و فرزند دارند. بنا بر این، نتوانستم خودم را راضی کنم تا با تعقیب عدلی و قضایی، نه فقط مجازات، بل بدنام شوند. کیس/ دوسیه ی آنان در این قضیه، با مسایلی برمی خورد که در جامعه ی ما خیلی آزار دهنده هستند؛ هرچند محرومیت ها و انحرافات اخلاقی، افغانستان را در اوج دین گرایی ها که با احزاب تندرو اسلامی محاصره شده اند، با بچه ی بازی نیز معرفی می کنند، اما اوصاف قواد، زانی، لوطی و امثالهم می توانند چند نسل یک فرد را بدنام بسازند.
با نهایت بزگواری و ملاحظه ی زن و فرزند آن دو تن پلید، از تعقیب عدلی و قضایی صرف نظر کردم. می دانستم که اگر تبرئه هم شوند، چند نسل بدنام می شوند. همین که نام ها و تخلص های شان را به گونه ی مخفف آورده ام، ادعایم را تایید می کند.
خدا(ج) مرا ببخشد و آنان را به راه راست هدایت کند که اگر از ارتباطاتم تعریف درست می داشتم، هرگز در چاله ی «ژورنالیسم تقلبی»، نمی افتادم. به این قیاس، قضاوت کنید که عرصه ی رسانه های ما و آن چه پیرامون آن ها صورت می گیرند(اتحادیه ها) چه گونه به وجود آمده اند و چه گونه جلو می روند. رد بسیاری از ناهنجاری های رسانه یی را هم می توان در آن ها یافت که این عرصه را چنانی که نبایسته بود، از اعتبار و حیثیت انداخته اند.
یادآوری:
کسانی که به دیگران، همیشه آسیب می رسانند تا سود ببرند، فراموش نکنند که دیر یا زود، رسوا می شوند.
اول حمل 1400 هجری شمسی
ساعت: 12:23AM